افسانه قدیمی سانسکریت در رابطه با خلقت زن

افسانه قدیمی سانسکریت در رابطه با خلقت زن

 

 

 

سلام من نی نی کوچولو هستم. من می خواهم یه افسانه قدیمی سانسکریت در رابطه با خلقت زن بگم.خب.........................................................................

 

 

وقتی که خداوند جهان را خورشیدوماه و ستارگان راو شیرهاو کوهاو جنگلهاوبالاخره(مرد)را آفرید و به

خلقت زن برداخت.   

از گردی ماه " بیچش بیچکها"بیچ وتاب خزندگان"لرزش و ارتعاش علفها"سستی نی ها"تازگی و لطافت گلها"

سبکی برگ ها"نابایداری باد"ترس خرگوش"غرور طاووس"تندی نگاه آهوان"روشنی اشعه خورشید"اشک ابرهای تیره"نرمی کرک"سختی الماس"شیرینی عسل"درندگی ببر"گرمای آتش"سردی برف"بر گویی زاغ"

و صدای کبوتر را ترکیب کردو از آن( زن) را آفریدو به مرد داد.  

روزگار مرد سرشار از خوشی شد.زیرا که اکنون او کسی را داشت که لذتهایش را با او تقسیم کند.با این همه

بس از مدتی روی به درگاه خداوند آورد و گفت:خداوندا!این موجود را که به من عطا کردی زندگی مرا تیره

کرده است.دائما"وراجی می کندو تحمل مرا به آخر رسانده است.هرگز مرا تنها نمی گذاردتوجه دائمی

می خواهد بی جهت فریاد می کشدو همیشه تنبل است من آمده ام او را بس بدهم.   

خداوند او را بس گرفت.   

اما هشت روز بعد مرد به درگاه خداوند روی آوردو گفت:خداوند!از وقتی زن من رفته است زندگی من بوچ و بیهود است.و من خالی از زندگی ام.من به یاد می آورم که چگونه او بر من می تابید وقتی خورشید غروب  می کردو تاریکی اطراف را فرا می گرفت چقدر زندگی من راحت و شیرین بود.

خداوند دوباره زن را به او بس داد.

اما یک ماه بعدمرد به خداوند روی آورد و گفت:خدای من!من قادر به درک او نیستم ولی این را می دانم که

زن بیشتر از آن که سبب خوشبختی من باشد اسباب رنج و زحمت من است.

خداوند باسخ داد:به راه خود رو وآنچه نیک است انجام ده.

مرد اعتراض کنان گفت:اما من نمی توانم با او زندگی کنم.

و خداوند گفت:و نه می توانی بدون او زندگی کنی.